استار و رابین قسمت ٣
استار و رابین قسمت ٣

یه اتفاق مهم افتاده

رابین : نه نه اون نمیتونه...مرده باشه

به دور و بر نگاه کرد عروسک خیمه شب بازی داشت تکن میخورد و برای رابین دست تکون میداد ... بعد حرف زد .

عروسک: رااابینن : منم استااار .

رابین : نه تو یه عروسکی

عروسک : نه من استارم اون ... اون اینتو گیرم انداخته.

رابین : کی?

از توی تاریکی یه مرد کوتوله اومد بیرون ولی... اون یه مرد کوتوله نبود . یه عروسک خیمه شب بازی غول پیکر بود . اومد جلو و عروسک استار رو برداشت و گفت اووو منظورت منم??? رابین : تو کی هستی . باهاش چیکار داری? 

مرد : منظورت باهاشونه??? 

بعد عروسک های ریون و بیست بوی و سایبورگ که توش گیر کرده بودند رو در آورد . تو نرفتی پیش عروسکت بنا بر این نشد گیرت بندازم ولی خب ٤ تا از تایتان ها رو از سر راهم بر میدارم ... قراره بسوزونمشون.

رابین : جرعت داری این کارو انجام بده ... هیچ کس . هیییچ کس به دوستای من آسیب نمیزنه بعد حمله کردو یه تیر پرت کرد توی لباسش و اون از بین رفت وعروسک ها افتادند روی زمین بعد رفت داخل بدن ها استار داشت از روی زمین بلند میشد.. رابین دستشو دراز کرد ولی اون پس زد .

رابین " خیله خب باشه "

تو ذهن استار " وای اون خیلی خوبهه اون کمکت کرد ببخشش دیدی وقتی فکر کرد مردی چیکار کرد ??? ولی نههه اون دروغ گفت "

رابین داشت از اتاق میرفت بیرون که استار از پشت بغلش کرد 

رابین لبخند زد و دستشو گذاش روی دستای استار که رو سینش بود وقتی دستاشو برداشت بر گشت طرفش ... یه دسته مو که تو صورتش بودو زد کنار و گفت " شب بخیر " استار هم گفت شب بخیر و رفتند بخوابند ...

اما اونشب خواب به چشم استار نمیومد نمیدونست چرا ولی خوابش نمیبرد . رفت تو حیاط قدم بزنه که حالش بهتر شه ولی اونجا رابینو دید که روی سکو نشسته بود 

استار: انگار من تنها کسی نیستم که خوابم نمیبره

رابین خندید و گفت: اره منم خوابم نمیبره

استار کنارش نشست و به آسمون خیره شد و اه کشید

رابین: چیزی شده? استار: دلم برا خونه تنگ شده

رابین: هیچ وقت درباره سیارت نگفتی اون از اینجا پیداست?

استار به یه نقطه ریز اشاره کرد و گفت اونه

رابین: اهان اون تامارانه?

استار : عاره

رابین: تو چرا بر نمیگردی

استار : رابین این مسئله رو به تو میگم اما ب کسی نگو

بزار یه داستان برات بگم.... پادشاه تاماران . آندریاس و همسرش لیندا دختری به اسم بلک فایر داشتند . اما درست تو روز تولد ٢ سالگی بلک فایر مادش مریض شد و مرد... پادشاه دوباره با زنی به اسم مارتا ازدواج کرد و دختری به اسم استار فیر به دنیا اومد.اون موقع بلک فایر ٣ سالش بود ...

سالها گذشت و استار ١٢ ساله و بلک فایر ١٥ ساله شد . یه شب مارتا و آندریاس دعوا کردند. استار فایر ... از لای در نگاه کرد اما ...( بغضش ول شدو گریه کرد )

رابین بغلش کرد و گفت : اما?

استار به لباس رابین چنگ زد و گفت : آندریاس مارتا رو کشت... دیگه نتونست تحمل کنه و فقط گریه کرد...

چند دقیقه بعد که اروم شد گفت : من از خونه فرار کردم ... ١٨ سالم که شد بر گشتم تا بیام پیش خواهرم ولی اون منو تحویل یه مرد عوضی ب اسم جیمز داد و اون منو از تاماران خارج کرد ... منم از دستش فرار کردم . الان خواهرم ملکس که خب منو دوست نداره... ولی من هنوزم عاشقشم

رابین"وای... واقعا متا سفم "

استار" داستان تو چیه?"

رابین" خب ما مشکل مالی داشتیم و من مجبور شدم برم توی سیرک کار کنم و خب از پدر و مادرم جدا شدم ... ١ هفته بعد خبر رسید تصادف کردند و مردن...

من تو سیرک بزرگ شدم و بعد به یتیم خونه منتقلم کردند... بروس وین یا مون بتمن منو به فرزندی قبول کرد و آموزشم داد و من شدم این رابین ... چند سال بعد از سایه بتمن اومدم بیرون و تیم رو تشکیل دادم..."

استار "من .... متاسفم ... کودکی سختی داشتی"

 

پایان 

ادامه دارد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: داستان, استار فایر و رابین, تایتان ها, تایتان های نوجوان, انیمیشن, آویسا,
نويسنده : avis